روزی جوانی از اندیشمندی پرسید...
روزی جوانی از اندیشمندی پرسید چرا انسان ها
این قدر برای پول ، همدیگر را می آزارند و به هم
بدی می کنند؟
اندیشمند قوطی کبریتی از جیب درآورد ، سه
چوب کبریت را در دست گرفت… اما سریعا دو
چوب کبریت را دوباره در قوطی نهاد. آن یک
عدد چوب کبریت باقی مانده را نصف کرد و با
آن نصفه که نوک تیزی داشت ?? دندان خود را
تمیز کرد و گفت :
نمی دانم یوهاهاهاهاها